۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

من و تو، درخت و بارون...

من بهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي‎كنه
ميون جنگلا تاقم مي‎كنه

تو بزرگي مث شب
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي مث شب
خود مهتابي تو اصلا،
خود مهتابي تو
تازه، وقتي بره مهتاب و هنوز
شب تنها
بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه‎ي روزـ
مث شب گود و بزرگي
مث شب

تازه، روزم كه بياد
تو تميزي مث شبنم
مث صبح
تو مث مخمل ابري
مث بوي علفي
مث اون ململ مه نازكي:
اون ململ مه
كه رو عطر علفا، مثل بلاتكليفي
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن و رفتن
ميون مرگ و حيات

مث برفايي تو
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قله‎ي مغرور بلندي
كه به ابراي سياهي و به باداي بدي مي‎خندي…

من بهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي‎كنه
ميون جنگلا تاقم مي‎كنه
شاملو

۱ نظر:

هامن گفت...

آسمان سربي رنگ.

من درون قفس سرد اتاقم

دلتنگ.

مي پرد مرغ نگاهم

تا دور.

آه باران باران

پر مرغان نگاهم را شست.

از دل من اما

چه كسي

نقش او را خواهد شست؟